۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

نسل انقلاب یا نسل سوخته

از انقلاب چیزی به یاد ندارم ولی به زبان عده ای از نسل انقلاب خوانده می شوم. به واقع نخستین خاطرات من به دورانی باز می گردد که ما یعنی ایران در حال جنگ با دشمن بودیم. دشمنی که امروز کشور دوست و برادر نام گرفته است. زندگی در صلح برایم رویایی بود بس غریب. بارها از پدرم می پرسیدم: چه کشورهایی تو دنیا با هم می جنگن؟ و از پاسخ فقط ایران و عراق بسی شگفت زده می شدم.

کودکی را با کالاهای کوپنی و کمبود برق و صرفه جویی در همه چیز سپری کردیم. تنها پارک شهر ما به نماز جمعه تبدیل شد. به این امید دل خوش کرده بودم که به زودی پارک بازی دیگری ساخته می شود که بیش از 20 سال دیگر به درازا کشید!

این نسل انقلاب در فضای بزرگ شد که همه چیز در تنگنا بود و از همه بیشتر آزدای. سختگیری بی اندازه در نوع پوشش در مدرسه ها و نگاه همراه با ترس به گشتهای جنداله و ثاراله جزئی عادی از زندگی بود.

برای نسل من همه چیز در تلاش و مبارزه در زندگی خلاصه می شد. همواره جنگیدیم در دالانهای خم اندر خم و پیچ اندر پیچ از پی هیچ. اکنون که به خود می نگرم همچنان در حال مبارزه ام. گاهی نمی دانم برای چه. فقط می دانم باید جنگید و باید ادامه داد. ناامید نیستم ولی در خود چیزی نمی بینم به جز عضوی از یک نسل سوخته. نسلی که کودکی را در حسرت، نوجوانی را در تنگنا، بزرگسالی را در جنگیدن برای زندگی و زندگی را در خفقان گذرانده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر